امشب آنقدر دلم گرفته که میخواهم تا سحر بگیریم
آنقدر بگیریم که تا زپای بیفتم
آنقدر بگیریم تا آنکه بمیرم
میخواهم تا تنها و تنها باشم
نه برقی و نه زرق و نه آب و نه نانی
میخواهم چشمانم بسته باشد
هیچ انسانی و هیچ موجودی دیگری در ذهنم خطور نکند
میخواهم از هر مخلوقی فرار کنم
جز خدایم به کسی نه اندیشم
جز او سخن به زبان نیاورم
جز تصویر او چیزی را نبینم
ای کاش غار کوه را سراغ میداشتم
یا پهنه دشتی را،
یا عمق چاه را،
تا خود را دور و دور و دور ز دنیا میگشتاندم
تا آنقدر گریه میکردم که همه چیزم فراموشم میشد
ای کاش و ای کاش و ای کاش